دیروز جمعه. ساعت ٩ صبح از خواب بیدار شدیم و مامان جون زنگ زد گفت :بیاین خونمون اما من گفتم شما بیاین و قرار شد خبر بدن. نهایتا اینکه اومدنشون کنسل شد و از طرفی خاله محبوبه گفت : منم یه روز دیگه میام پیشتون .خلاصه اینکه تا عصر سه نفری با هم خوش گذروندیم. اما دیگه عصر دلم گرفته بود و مثل بچه ها بهانه گرفتم که بزنیم بیرون. و تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله منیر و رفتیم و چقدر به ما خوش گذشت و تو و محمد یاسین و عرفان هم حسابی ترکوندید از بازی کردن. اونجا هم کلی زبون ریختی و خاله کلی ذوقت کرد وقتی خاستیم برگردیم می گفتی: نه نریم و دوست داشتی بمونی و بالاخره راضیت کردیم و تو هم خداحافظی کردی و بازبون شیرینت گفتی دقم بر چشم ایشالا یعنی ٠ایشالا قدم ب...